فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

فتح باغ

به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم ...

شب انتظار


پس این ها همه،
اسمش زندگی است

دلتنگی ها،
دل خوشی ها،
ثانیه ها،
دقیقه ها...

حتی اگر تعدادشان
به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد

ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز
بر گستره ویرانه های وجودمان
پانشینی برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم

خوشبختیم زیرا هنوز
صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست

سرو ها
مبلّغین بی منت سر سبزی اند

و شقایق ها
پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش؛

برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر کن...
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد،
اگر از میان آواها
بانگ خروس و پارس سگ را بر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها را

ما نیز باید دوست بداریم ...
آری باید....
زیرا دوست داشتن بال روح ماست


«شاعر این شعر را نمی شناسم. شاید حسین پناهی باشد»



دوست داشتن برای من فلسفه ی خودش را دارد.  زندگی ام را متحول می کند.  لحظه هایم را رنگارنگ می کند.  صبح هایم را روشن و شب هایم را چراغانی می کند.  دوست داشتن برای من گاهی مرز ندارد ، می رود تا بی نهایت. و در من قدرتی بوجود می آورد که می توانم روی ابرها قدم بزنم و ستاره بچینم و در سبدی بریزم و برای کسانی که دوستشان دارم سوغات بیاورم.   به زندگی به عنوان یک تکلیف نگاه نمی کنم. دریچه های قلبم را نمی بندم که نکند روزی رنج دوست داشتن از پای درآورد مرا.  آدم تا تجربه  ی دوست داشتنهای عمیق را نداشته باشد،  عظمت انسان و شوکت وجودی آن  را درک نخواهد کرد. می شود حتی یک رهگذر را خیلی دوست داشت.  امروز از سر خیابان سربالائی نفس گیر نزدیک خانه خانمی را با بار و بندیلش سوار کردم و دلم خواست تا در خانه اش که پنج خیابان بالاتر بود برسانم. گفت از قرچک ورامین آمده است و در کارهای خیریه است و هفته ای یکی دوبار می رود برای مردم محروم آن منطقه کمک های مردمی می برد. وقتی پیاده شد یه جور قشنگی بهم گفت: همین الان برایت از خدا خواستم هر آن چه در قلبت آرزوست به زودی به حقیقت بپیوندد.  ارزشش را داشت چند خیابان دور شدن به شنیدن این حرف قشنگ ...  


...

بودم همه شب دیده به ره تا به سحرگاه/ ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه /غم ها به سرآمد / زنگ غم دوران از دل بزدودم ... غروب امروز یک غروب تابستانی بود که بی شباهت به یک عصر جمعه ی دلگیر نبود. در تب یک سرماخوردگی داغ می شوم و یک گلوله ی آتشینی  در گلویم گیر کرده که همیشه هم پای ثابت سرماخوردگی هایم است.  به یک کافی شاپ دعوت شدم که به دلیل ضعف این دعوت شیرین را رد کردم.  از روی تخت بلند شدم و  بی حوصلگی  این عصر کسالت بار را با چند تلفن به این و آن  کمرنگش کردم. حس درست کردن یک ظرف سوپ را هم نداشتم. زنگ زدم رستوران سر خیابان سفارش سوپ دادم. 

هیچ کدام از این ها و هیچ کدام از چیزهای دیگر نتوانست مرا به اینجا بکشاند به جز ترانه ی زیبائی که از داریوش رفیعی گوش کردم و عنوان این پست را اصلا" گذاشتم به نام این ترانه ی زیبا  ... پیش گلها شوق و شیدا/ می خرامی در قامت موزون ...  در آن عشق و جنون مفتون تو بودم / اکنون از دل من بشنو تو سرودم ... 

بعد از چند روز ننوشتن چه چیزی بهتر از نوشتن از احساسات ناب است. حالا بگذارید به حساب هذیان های تب آلود و یا دلتنگی من برای اینجا و یا اینکه چه اهمیت دارد گاهی ........ بگذریم! و یا  چه اهمیت دارد یک عصر شهریور ماهی شده است عین یک غروب جمعه،  مهم قلبی ست که هنوز دارد در سینه ای می تپد. 

مهم تر از آن قلب،  قلبهای تپنده ی  مهربان و وفادار کسانی ست که می آیند اینجا و حال من را خوب می کنند.


بفرمائید سوپ !  





شب انتظار   را  همین جا گوش کنید ... 

نظرات 60 + ارسال نظر
ایرج میرزا سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 22:45

سلام
پس رفتی پیش اون خانم دکتره ؟ هااان؟؟ امیدوارم یه آمپول گنده بهت زده باشه
حالا اگر میخوای همین امشب حالت خوب بشه حرفمو گوش کن . برو زیر دوش آروم آروم آب رو گرم کن . اونقدر ادامه بده تا بدنت داغ داغ بشه . یه ذره یه ذره گرم کنی مشکلی پیش نمیاد . بعد چند دقیقه بمون زیر دوش حالشو ببر . بعد بازم خیلی آروم آروم شروع کن به سرد کردن آب . بزار ده دقیقه طول بکشه . آروم آروم که بری بدن اذیت نمیشه . اون آخرش که دیگه طاقت نداری با آب یخ دست و پا و صورتتو بشور بیا بیرون . خشک کن برو زیر لحاف تا صبح . آفتاب که بزنه دیگه خبری از سرماخوردگی نیست . برای گلو دردت هم فرت و فرت آب نمک قرقره کن . اگه تونستی از بینی بده بالا از دهان خارج کن دکتر ایرج میرزا
خوب بشی ایشالا

سلام
صبح زنگ زدم درمانگاه و از مسئولش پرسیدم خانم دکتر بداخلاق هست؟ گفت مرخصیه یه دکتر دیگه اومده به جاش بدو بیا. گفتم هوررررا نیستش . یه دکتر خوش اخلاق بود برام یه آمپول نوشت. گفتم دکتر من فعلا" تصمیم به مردن ندارم لطفا" آمپول ننویسید خلاصه با آنتی بیوتیک مشکل حل شد اگر چه سعادت نداشتیم دکتر جان عصبی مان را زیارت کنیم .
در مورد تجویزی که کردی بسیار سپاسگزارم . زودتر می گفتی دکتری ، من وقتم رو بیخودی صرف این پزشکان بی اعصاب نمی کردم. در مورد قره قره هم دکتر خوش اخلاق سرم بهم داده . شیک و آماده و راحت. بله.

شیما سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 23:11

نگاهت به زندگی واقعا زیباست. خاص و پرنیانی...
تشکر اون خانوم یک روی ماجراست.آنجا که انسانیت جریان داره حضور خدا پیداست و لبخند خاصش....
امیدوار بودم که بهتر باشی.کاش حداقل میشد درداتو شریک شد. بیشتر استراحت کن پرنیان عزیزم ، به دلگیر بودن بعضی شب و روزا فکر نکن، زودگذرن.
ترانه ی زیبایی بود.هر بار تموم شد دوست داشتم از نو بشنوم.
سوپ که همیشه برای ذائقه مورد پسنده... ولی کسالت اشتها رو ذایل می کنه.دعــــــا می کنم خوبتر باشی نازنین.

مرسی شیما جون
الان واقعا" خوبم. شاید آمدن و نوشتن در اینجا و خواندن کامنت های خوب تو و گرفتن اون دسته گل رز زرد (که من عاشق رزهای زردم) همه ی اینها موثر بودند. سوپش هم خیلی بد نبود.
همین که اینجا تو هستی و بقیه ی دوستان خوب یعنی به قول تو حضور خدا پیداست ...
خوشحالم از شنیدن این ترانه لذت بردی . گاهی وقتها ترانه های قدیمی که گنجینه های موسیقی هستند خیلی دلچسبه.

مرسی مهربانم. همیشه سلامت باشی و هرگز از هیچ دردی در رنج نباشی . الهی آمین

صادق(فرخ) چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 01:43 http://dariyeh.blogsky.com

سلام ... قضا بلا به دور ... از این طریق عیادت می کنم و حالت را میپرسم ... و بر من ببخش که شاخه و یا دسته گلی در میان نیست ... پریروز دعوت داشتم تا به تهران بیایم و با یاران موافق احتمالا در کافه نادری گپی بزنیم و دیداری تازه کنیم . اما یاری دیگر بفرمود که انواع ویروسها در هوای تهران ، به سرما دادن مردم و چرکی کردن گلو و غیره مشغول اند . پس نیامدم و گذاشتم برای چند روز دیگر ... من از سرماخوردگی متنفرم .... چون باید همش چکه های بینی را کنترل کنی و صدایی که تو دماغی میشود و گاه راه هوا در بینی را می بندد . تجربه ام ثابت کرده که راه علاجی به جز استراحت ندارد و باید دوره ی خود را سپری کند . مثل مستاجری است که باید در آخرین روز قرارداد ، خانه را تخلیه کرده و تشریف ببرد ... اما اثار و خرابیهای خود را همان مستاجر شلخته تا مدتها بر جای میگذارد . به تو حسادت میکنم پرنیان عزیز
زیرا وقتی من سرما میخورم برج زهر مارم و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را ندارم ... البته این برج از همان برج میلاد هم بزرگتر و بلندتر است . کاری بس نیکو کردی که با داریوش رفیعی و سوپ و شعری از پناهی مرحوم ، حالی تازه گرداندی ... و شادمانم که به توصیه های دکتر ایرج عمل نفرمودی ... هم فایده ای ندارد و هم اینکه در این بحران کم آبی در تهران ، فقط آب هدر دادن است . به خودت برس و مراقب باش تا از این ویروس جان به در ببری ... احتمالا این ویروسها از مکه و کربلا به این جا آمده اند ... چون در این فصل و در تهران چنین چیزی در قبل ندیده بودیم و یادم نمیاید . وقتی فاصله ی یادداشتهایت به لحاظ زمانی طولانی میشود ، حدس میزنم که باید درگیر باشی ... خواستم بطور خصوصی حالی بپرسم و راستش کمرویی مانع شد . اما خوشحالم که اوضاع رو به بهبود است . قربانت

سلام
ممنونم . محبت کردید.
دیروز که به دکتر مراجعه کردم بهم گفت که خیلی مراجعه کننده داشته که مبتلا به این ویروس شدند و به قول شما ظاهرا" این ویروس شایع شده. ولی حیف شد قرار کافه نادری را به هم زدید. من خودم کمی ملاحظه نکردم و به یکی از بستگانم که به این بیماری دچار شده بود خیلی نزدیک شدم و به این ویروس واگیر دار مبتلا شدم.
ایرج میرزا الان بفهمه حسابی شاکی می شه. پزشکان اصولا" تحمل ندارند طبابتشون رو کسی زیر سوال ببره !

از اینکه به یادم بودید در این مدت ممنون و سپاسگزارم
امیدوارم همیشه سلامت باشید و حتی به یک سرماخوردگی ساده هم مبتلا نشید و مثل من صداتون این جوری افتضاح نشه

حمید چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 02:12

سلام
خوش بحالتون . کاش میدونستم چی کمکتون میکنه که این نگاهتون رو به زندگی حفظ کنید . دوس دارم بدونم واقعا خانم پرنیان هم گاهی از زندگی و دنیا و آدمهاش خسته میشه ؟؟ تا حالا از این دنیا و زندگی بیزار شده ؟؟
امیدوارم فردا که بیدار میشین دیگه اثری از بیماری نباشه و کامل خوب شده باشین ..

سلام
چرا خوش به حالم؟
زیبائی های زندگی نگاهم را حفظ میکنه. زلالی آدمها، صداقت و یک رنگی هاشون، تماشای طبیعت زیبا و حضور همیشگی خداوند ...

بله گاهی من هم خسته می شم. زمانیکه اون چیزهائی را که به دنبالش می گردم و در دنیای زمینی پیدا نمی کنم. وقتی که می بینم انسانها گاهی چقدر تک بعدی و سخت می شن و ماندگار در این سخت شدن .
ولی زودگذره و دوباره سریع حالم رو خوب میکنم. آدمها بعدهای زیادی دارند، و من بیشتر وقتها اونها را در شرایط درک میکنم و انتظار ندارم همیشه همون چیزی که دوست دارم باشند، می دونم که گاهی خیلی خسته اند و کم می یارن و از خودشون دور می شن.
از محبت شما بسیار ممنونم و می تونم بگم امروز که بیدار شدم از دو روز قبل خیلی خیلی بهترم. سرما خوردگیه دیگه ، چیز اصلا" مهمی نیست همیشه دو سه روز اولش سخته ولی با خوردن دارو و استراحت کافی به مرور زمان کاملا" برطرف می شه.

باز هم ممنون .

نوشته های پراکنده چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 11:08 http://thunderb.blogfa.com/

سلام
حال شما؟
خوبید؟
امیدوارم دیگه سلامتی حاصل شده باشه
آفرین به شما که اینقدر دستتون توی کارهای خیره
آخر هفته خوش بگذره
خصوصا پنجشنبه عزیز
شاد باشید
به منم سر نزدینا

سلام
ممنونم . خیلی بهترم . امیدوارم تعطیلات آخر هفته ی خوبی داشته باشید.

حتما می یام .

پرنیان دل آرام چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 12:31

گاه می خواهم بمیرم در خودم ویران شوم


ناگهان یک "دوستت دارم" به دادم می رسد ..

همیشه همینطوره
.....

کلمات معجزه می کنند. و ما چقدر دریغ می کنیم !

هاتف چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 14:53

سلام
نوشتید که مریضی هم جز همین زندگیست!شفای عاجل انشالا...درد کشیدن بعضی وقت ها خوبه همین نشستن و فکر کردن تا یه حدیش خوبه و خوب قدر سلامتی رو دونستن...
کمک کردن به مردم به نتیجه ای که حاصل میشه همیشه می ارزه...

ممنونم هاتف عزیز. درد کشیدن اصلا" خوب نیست. ولی خوب به قول شما حداقل کمی قدر سلامتی رو بیشتر می دونیم.

ایرج میرزا چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 17:00

همون
حقتون همین دکترهای بد اخلاق پولکی و بیسواده . انقدر آمپول بزن تا آبکش بشی . با اون داداشت



نزد که آمپول . بداخلاقم نبود.
چی شد پس این همه سلام سلام خان دائی جان ؟؟؟!!!

سلام چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 19:40

تمام ِ این نظر، عطف به آخرین پست ِ شماست در آن منزل ِ دیگرتان.
---

بخوان
به نام ِ پروردگارت
که تو را اینگونه مهربان و نیکو روان آفرید.
---
شکی ندارم و در این شکی نیست که مهربانی و خیرخواهی، طلب ِ عشق و معرفت برای آدم ها، تجلـّی ِ اوصاف ِ ارواح ِ مجلــّا به نور حقیقت، قلب های تسلیم در مقابل ِ حکمت، چشم های مصفـّا به اشک ِ معصومیت، دست های تراش دهنده ی گوهر ِ انسانیت، وگام های استوار در راه عبودیت است.
اما، گذشته ی انسان، به روایت تاریخ و نیز کتاب های آسمانی، به روایت نگاه و تامل در کوچه ها و خیابان های همین دنیای امروز، آمیخته بوده با خیر و شر. به رغم ِ وجود ِ انوار ِ هدایتگران الهی، و نیکان و عاشقان و خیرخواها، همواره بوده اند چشم ها و گوش هایی که کور بودند و کر. و حتا دانایانی از آنان که چهره ی حقیقت و حجت ِ عشق و برهان ِ محبت را دیدند و باز سر نهاده ی فطرت ِ توحیدی خویش نگشتند، و به اختیار خود غرقه گشتند در دریای غرور و تکبّر و هوی. بوده اند، هستند و خواهند بود. و همگان به آن مسیر هدایت رو نکردند، نمی کنند و نخواهند کرد. حتا اگر دوباره پیامبری بیاید به همراه ِ معجزه (و دیگرهرگز پیامبری نخواهد آمد). و اما طبیب ِ عشق مسیحا دم است و مشفق لیک...نه هر دلی نه هر چشمی نه هر گوشی نه هر عقلی...
---

این نوشته را که دیدم ناخودآگاه این کلام در ذهنم یادآورده شد *(...افانت تـُکرهُ الناسَ حتـّی یکونوا مومنین...)* این کلام با آن سه نقطه هاش، رمزی می گشاید و حجتی تمام می کند، که برای هفت پشت ِ انسانیت کافی ست. بدانیم، تا زنده ایم بخوانیم به نام ِ یا لطیف، از دوست داشتن و عشق، حتا اگر کسانی باشند که نخواهند، نبینند، نشنوند و برای اینگونه گان دعا کنیم. و قبل از آن، خودمان آنگونه باشیم که می گوییم، و بر هر محبت و مهربانی و خیری که از ما سر می زند، شاکر باشیم و از خودم ندادیم و مغرور نشویم و دعا کنیم که بار ِ آخرمان نباشد. و طمع در عاشق شدن ِ تمامی دل ها نبندیم که این واقعیتی ست انکار ناپذیر.
---

آنجا خانه ی کلام های موجز است. و اختصار به صورت. خلوتگاه ِ یک روح ِ عاشق که دوست دارد کمی برای خودش باشد. خودش باشد و عشقش و معشوقش.
ترسیدم که بیگاه ها آمدهای این رهگذر، سکوت ِ پربار ِ آنجا را به هم بزند.
و اما اینکه،
تله پاتی صورت ِ ضعیفی ست در مقابل آن "وُدّا" که یکبار برایتان نقل کردم. نیکان ِ با ثبات قابل ِ پیش بینی اند، و این معنای مثبتی از قابل ِ پیش بینی ست. یعنی به یک (راه ِ روشن) می روند، و چه اینکه خود با گفتار و رفتار خود، ناخواسته و گاهن از سر ِ حکمتی خواسته، خود را معرفی می کنند. پس عجیب نیست ازین که می توان فهمید چه خواهند گفت، چه خواهند کرد، حتا اگر به ظاهر نیمه گویند، به معنا تمام اند.
نیکان چون خورشید می مانند، شعر ِ نور می خوانند. بر همه می تابند و عاشقند بر همه عالم.
آنان که خوابان ِ روزند، شاید روزی فیضی از این خورشید ها به آن ها برسد، اما آنان که -خود به خواب زدگان- ِ روزند، نصیبی ندارند از ایشان، از کلام ِ ایشان.
---

این ها ثلث ِ حرف هایی بود که می خواستم بیان کنم. و عطف به همان دو خط ِ آخرین پست ِ منزل ِ دیگرتان. اما فعلن باید بروم. باز که گشتم از خجالت ناگفته ها در می آیم، ان شا الله.

سلام
این از آن کامنت هائی ست که پاسخ دادن به آن مشکل است. انسانهای بزرگ، حتی کوچک ها را هم بزرگ می بینند. شما بزرگید.

از نگاه من به زندگی، فلسفه ی زندگی بخشیدن است . بخشش در هر آن چه خدا در وجود روحانی انسان نهاد. و چه چیزی می تواند باشد آن، به جز عشق ؟

در بسیاری از اوقات موجودی هستم غیر قابل درک. این را خوب می دانم. قرار هم نیست همیشه مورد درک دیگری قرار گیریم، بسیاری از اوقات یک نفر هم برای ما بس است. گاهی به تلخی ها که اعتراض می کنم به من می گویند: تو انگار لای پنبه بزرگ شدی! لای پنبه بزرگ نشدم ولی آنقدر به عشق وابسته ام که بی مهری های روزگار به راحتی روحم را مچاله می کند... گاهی در این غربت ناشاد/ یاسی ست اشتیاق / که در فراسوهای طاقت می گذرد.

نوشتم در این پست که عشق برای من می رود تا بی نهایت. و همین بی نهایت است که از من ، من ساخته. چیزی که برای خودم قابل درکم حداقل.

من هم گاهی خودخواهم، گاهی شاید یه کمی ، یک ذره ی ناچیزی هم خدای نکرده جاه طلب بشوم (که در این مورد سالهاست دارم روی خودم کار میکنم) ، گاهی خسته ام از زمین و زمان، گاهی حوصله ی حتی خودم را هم ندارم، گاهی دلم این دل زمینی ام یکهو هوس سفر دور دنیا می کند، گاهی یک نفر در مقابلم می شود به کوچکی یک نقطه که هر چه چشمانم را تنگ می کنم نمی توانم ببینمش، نه از روی غرور خدای نکرده ، نمی فهممش ، همین! گاهی لجم در می آید، گاهی حرصم میگیرد، گاهی به نفرت می رسم و ........ چون من یک انسانم با تمام ضعف های انسانی. اما همه ی اینها لحظه ایست و مثل یک شهاب در آسمان شب دلم می آید و ثانیه ای می گذرد و می رود.
آنوقت من می مانم و همان چیزی که در وجود روحانیم خداوند نهاد.
ببخشید که از خودم نوشتم.


مشکل ما آدمها این است که برای هر چیزی به سبک و سیاق خود قضاوت می کنیم. از عشق که می نویسند در ذهن خود هزاران افسانه می بافیم و داستان سر هم میکنیم. بهتر است بیائیم به جای پرداختن به این افسانه ها و تخیلات بر خود عشق سر تعظیم فرو آوریم. خودم را می گویم گنجشکماهی عزیز و منظورم به شخص خاصی نیست. به خودم دارم میگویم که هر جا که ردی از عشق دیدی تعظیم کن. و حقیقتا" که روی دیگر تمام عشق ها رنج است، همین رنج ، یعنی تقدس ، یعنی بزرگی ، یعنی شهامت ...

اصلا" : عشق به تماشا اگر نباشد ، صندلی های خالی ایستاده می میرند

من هم یک موجود عجیب و غیر قابل درک، شاید برای عده ای ... و در تائید حرف شما می نویسم :

برای خالی گلدان ها/که هیچ گلی را ندیده اند/و هیچ عطری را/چه می توانم گفت/من هرچه از شکوفه بگویم/و هر چه از شکفتن/گل های پیرهنم را/هر چه نشان دهم/وقتی که باغ/بیرون از بهار ایستاده چه می توانم گفت/شاید برای خالی گلدان ها امروز/چند شاخه گل مصنوعی باشد/

پس ایمان بیاوریم به این که : اگر مشیت خداوند بر ایمان انسانها بود. همگی بدون استثناء ایمان می آوردند.
گاهی تفهیم عشق کار بیهوده ایست ... ما به هر حال راه خود را ادامه می دهیم.


و ممنون و بسیار سپاسگزار برای محبت های زیاد شما.


....

بیا کمی شبیه باران باشیم ... (این جمله را به جای امضاء نوشتم)

ویس پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 10:26

شعر بسیار زیبایی را انتخاب کردی.عالی بود.
مردم دیگه یادشون رفته زندگی کنند و فقط زنده اند. چون در دل هایشان را بسته اند و فقط معده و روده و زبانشان کار می کند و چشمانی که هر روز حریص تر می شود برای داشتن بیشتر ، و یکباره به خودشان می آیند که هرچه افسوس بخورند ، دیگر محلی برای باز گشت و جبران نیست. چیزی که گم شده ، دوست داشتن و محبت است. مهر ورزیدن کالایی بدون مشتری است. کم هستند آدمایی که به قول شاعر ، جایی روی دوششان برای پرنده ی عشق داشته باشند.
و دل هایی چون دلت کم هستند که بی هیچ تمنایی ، می بخشند و دوست دارند . دل هایی که در غبار کینه ورزی ها هنوز سیاه نشده است.
مواظب سرماخوردگیت هم باش. تا ریشه کن شود وگرنه هی میاد سراغت.

مرسی
ما هرچی می گیم به این مردم که بابا جان تا نقطه ی پایان، یک نقطه بیشتر نیستا! کو گوش شنوا!

اما اونائی که باید گوش کنند هم گوش می کنند

وااای این آیکونا رو ! بلاگ اسکای تازه اینا رو گذاشته . چه شکلی هم هستند


ممنونم و باشه مواظبم . راستی دیروز رئیسم رو مریض کردم . خبر نداره چند تا عطسه کردم توی نامه ها و دادم دستش

دیروز بهم گفت : خانم ما رو مریض کردیا! ولی به خدا عمد نبود.

این آیکون هم برای تو :

باران پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 10:56

سلام..!
دل مون تنگ شده بود برای کلمات راست و قشنگ!
...

آری
دوست داشتن بال روح ماست ..

...

همین الان برایت از خدا خواستم
هر آن چه در قلبت آرزوست به زودی به حقیقت بپیوندد...

...

دیدن و شنیدن و نوشتن همیشه خوب است اما
مهم تر از آن صداقت و راستی و مهربانی است ...

...

شب انتظار زیباست تا همیشه
تا باور کنیم انتظار گاهی خود خود ِ عشق است ..
ممنونیم 3 تایی!
...

زودی خوب بشی ایشالا ننه جون!

سلام
ممنونم
محبت کردید قربان. من هم برای هر سه تائیتون یک کانون گرم و یک سقف امن و یک عشق بی پایان آرزو می کنم

ولی ما شیرینی را فراموش نخواهیم کرد . به هیچ وحه!

ننه جون هم خودتونین!

باران پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 12:41

خودتونین!!!
حاضریم نظرسنجی کنیم همین جا!!!
.
.
شیرینی هم نمیدیم چون به سن وسال ما فحش دادین!!!

آقا نظر سنجی

یه نفر هم بگه من قبول دارم

به احترام موی سپیدتون ما یه شرینی خوب می خوایم

پرنیان دل آرام پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 12:56

شیّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّّیییییییییییییییییییییییییییرینی

داخ جووون بالاخره نمردیم این باروون پیرمردوو بهمون خواست یه شیرینی بده




هی جببووونی ججاعی که یادش بخیر اون وختا هنوس باما رو آتیش نزده بودن بعضیا به ما شیرینی میدادن به زور

هی هی هی

چه روزگاری شده به خدا


شوما که تبریزید بابا اصفهان که نیستید انقد مقرون به صرفه عمل می کنید

یه شیرینیه دیگه ترس نداره که

یعنی این کوچولوی عزیزی که قراره بیاد قد یه شیرینی واسه مامان باباش ارزش نداره ؟؟؟؟ آیا

مسئولین لطفا پیگیریشون کنن

بفرما!

این هم نظر سنجی ! دیگه چی ؟

قم ! قم فراموش نشه پرنیان جون

ما پیگیریم

پرنیان دل آرام پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 13:03

یعنی شده خاله رها رو از کالیفرنیان

یکتا رو از کویت

آفتاب بانو رو از کرج

دوستان رو همگی از تهران و قم جمعشون می کنم

از این شیرینی نمی گذرم - یادتون باشه من اصفهانی باشم
فک کردن کم الکیه


پرنیان جون اینجا اصفهانی داریما یه چندتائی ها!

من هم هستم . بقیه رو هم جمع می کنم .

صادق(فرخ) پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 14:11

سلام
غرض پرسیدن احوال بود و امید که کسالت و سرماخوردگی برطرف شده باشد . این کامنت را نوشتم تا مبادا فکر کنید ما را غمی نیست ... براستی وقتی یک دوست ، یک همدل ، یک همراز بیمار میشود ، نگران میشویم . سلامت باش و شاداب که زندگی حق توست

سلام
شما خیلی بزرگوارید . خیلی خیلی ممنونم
بله خدارو شکر امروز دیگه خوب خوب شدم.
از لطف شما واقعا" ممنونم.

امیدوارم همیشه سلامت باشید.

م.م شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 10:05

سلام :)
امیدوارم بهبودی حاصل شده باشه واسه تون :)

من یکی از خواننده های خاموش وبلاگتون هستم ( مدتهاست می خونمتون ... )

بی نهایت سپاس از پست های زییاتون

غرض از مزاحمت اینکه یه سوال می خواستم بپرسم
چندی پیش کسی به من گفته بود دریچه های قلبت رو باز کن ...
اما راستش متوجه منظور ایشون نشدم ...

پست شما رو که خوندم ، یک آن یاد اون جمله افتادم
و اینکه مگه حالتی که دریچه های قلب بسته است ، چطوریه ؟
و اینکه چطور باز می مونه ؟

باز هم ممنون از حضورتون

سلام ممنونم

دریچه های قلبت رو باز کن می تونه این باشه که زیبائی های زندگی را بیشتر ببین، قدر دوست داشتن ها رو بیشتر بدون، قدر آدمهائی که دوستت دارن رو بیشتر بدون، دوست داشته باش و اجازه بده عشق در وجودت جاری بشه.

من هم ممنونم از شما. خوب شد که از خاموشی بالاخره در اومدین.

باران شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 10:19

شیرینی یوخ دووو!!!
بودوو که واردی!

بیخود همینه که هست !
سریع یه برنامه تهران بذارید با یک جعبه پر از شیرینی های خوشمزه ی تبریز . بله

هدی شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 14:32

وعشق درد مشترک میان ماست با همه
کسی که شعر گفته یا کسی که تار می زند ...

سلام پرنیان عزیز

سلام هدی جان

که از هر زبان که می شنوم ، نامکرر است ...

ونوس شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 15:40 http://www.blogparis-tehran.blogfa.com

سلام مهربون دوستم
خیلی زیبا بود هذیانهای عصرگاهیت به دلم نشست
واقعا گاهی این جمله ها وشنیدنشون من رو که به پرواز در میاره ...شما چطور



نوش جان ...سوپهای من تو فامیل طرفدار زیاد داره
امیدوارم فرصتی دست بده مهمونت کنم

سلام ونوس جان

ممنونم از محبتت .
من رو هم همینطور.

واجب شد یک بار امتحان کنم سوپ های خوشمزه ات رو . کلا" زیاد سوپ دوست ندارم . تنها جائی که هیچوقت از سوپ هاش نمی تونم بگذرم رستوران اسکان هست سوپهای قارچش واقعا" خوشمزه ست. البته بعید به نظرم می یاد به پای سوپ های تو برسه... وقتی توی یک فامیل پرطرفداره !

november شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 20:09 http://november.persianblog.ir

سلام و عرض ادب بر پرنیانِ جان.
الهی همون موقع که برشما این آرزو خوانده شد مرغ آمین هم از سر گذشته باشد.

این روزها علاقه وافری به حرف « خ » دارم و مدام با خودم تکرار میکنم خخخخخخخخخخ
میدانی تنها چاره ی خارش گلو همین واژه ی استثنایی ست. کاش برای خارش گوش و چشم هم یک حرف کوچک چاره میشد


تا یادم نرفته سپاس بخاطر شب انتظار شنیدنی ...

سلام نوامبر عزیزم
ممنونم برای دعای قشنگت .

گاهی وقتها علاقه مندی به حرف «خ» خیلی هم خوبه. درست وقتی که تو به هر چیز مسخره و جدی و شوخی خنده ات بگیره : خخخخخخخخ
فعلا" یک راه حل برای درد گلو به من بگو که یک هفته ی کامله دچارشم

و قابل تو رو نداشت .

باران یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 12:42

سلام بر قربان!
سوژ خوردین بهترین انشالله؟!
ضمنا شیرینی هم اصلن برای گلودرد خوب نیس!

سلام استاد

قرار نیست تا ابد که گلو درد داشته باشیم

(من تو کف این آیکونام، یعنی چی آخه؟)

این یکی تقدیم به شما به خاطر شیرینی های خوشمزه تبریز که قراره بخوریم

حمید دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 00:45

سلام
"آبنبات سرد" تا حدودی از درد گلویی که متورم شده کم میکنه .داروخونه ها دارن , بعضی سوپرمارکت ها هم دیدم که دارن .
یه دونه از این آبنباتها بذارید دهنتون و بمکیدش , وقتی با دهنتون نفس بکشید گلوتون خنک میشه و کمی جمع میشه و از دردش هم کم میشه . البته موقتیه ولی از هیچی هم بهتره .

سلام
ممنونم برای این توصیه. دیروز یک نفر برایم زنجفیل آورد و گفت با چائی و عسل بخورم. خیلی بدمزه ست. من کلا" از زنجفیل خوشم نمی یاد نه توی شربت ، نه توی شیرینی و نه توی چائی ولی امتحانش کردم. ظاهرا" که بی تاثیر نبوده . حالا با چند بار تکرار باید ببینم اثرش چطوره.
امروز می رم از همین آب نباتها از داروخانه هم تهیه می کنم. ممنونم

آفتاب دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 10:27 http://aftab54.blogfa.com

دوست داشتن بال روح ماست ..

سلام پرنیان مهربونم .

مادرم امروز یه شعر زیبا رو از یکی از بزرگان خوندکه نوشتمش :

(( صد بار بدی کردی دیدی ثمرش را ))

(( نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی ))

فقط نام نیک ماندگار است و بس ..

سلام آفتاب عزیزم

سلام گرم من را به مامان با ذوق و خوبت برسون. انشاالله که سلامت و پایدار باشند سالهای سال ...

این شعر رو باید داد یک خطاط هنرمند بنویسه و قاب کرد و زد روی دیوار خونه ها .

سایه دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 12:09

عزیزم سلام / امیوارم سرما خوردگی ات خوب شده باشه / ممنونم که سر می زنی و حال من و می پرسی دوست نادیده و وفادارم / مثل همیشه خوب نوشتی و به دل می شینه / اگر اونجا بودم برات یه سوپ خوب درست می کردم ازونایی که دخترم دوست داره .تا زود خوب بشی/ امر می کردی میومدم جدی می گم / حس می کنم بعد ازین چند سال دوستی وبلاگی دیگه بین ما مفهوم نداره بلکه بیش ازین هاست خیلی بیشتر ...
شاعر شاعر شعر اول حسین پناهی است
شاعر شعر دوم و نمی دونم کیه ولی قشنگ بود .. مرسی
بودم همه شب دیده به ره تا به سحرگاه....
باز هم بنویس خانوم خوب
...
...

سلام سایه جان

محبت ها را در ورای کلمات به خوبی لمس میکنم. مهربانی هائی که اگر از دنیای مجازی وارد دنیای واقعی شود ذره ای از آن کم نخواهد شد.
در سفر اخیری که داشتم یکی از دوستان عزیز و مهربان و خوب وبلاگیم را در شهرش برای اولین بار ملاقات کردم. قرار بود من به دیدن او بروم ولی به محض وارد شدن به فرودگاه اس ام اسش را خواندم که کار و زندگی را رها کرده و آمده به فرودگاه به دیدنم. و دوست دیگری که در فرودگاه شاهد ملاقات ما بود باورش نمی شد که این اولین دیدار حضوری ماست آن هم با این همه صمیمت و نزدیکی و چندین بار این مطلب را به خودم گفت. پس دنیای مجازی همیشه هم دنیای تظاهر و دنیای ناراستی نیست بلکه گاهی هم برعکس .
مطئنم اگر می خواستم با یک ظرف سوپ خوشمزه می آمدی به دیدنم.
همین یعنی خود خود محبت . و من ممنونم ... خیلی زیاد

ترانه سرای «منتظرت بودم» هم اگر اشتباه نکنم محمود صنائی باید باشد.

سایه دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 12:20

خیلی قشنگ بود عزیزم مرسی

منتظرت بودم ..............

خواهش میکنم . معمولا" ترانه های خیلی قدیمی را هر کسی الان نمی پسندد. خوشحالم که دوست داشتی

تنها دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 13:58

چه عاشقانه به رویت لبخند زدم
و تو چه مهربانانه لبخندم را پاسخ گفتی ...
و این شد
"عاشقانه ی آرام" من و تو
-----------------------------------------------------------
نمی دانم
شاید
عشق تو باشی
عشق من باشم
شاید همین سطرها
همین جمله ها
همین واژه ها
شاید عشق
همین باشد
شاید........

قشنگ بود ... مرسی

تنها دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 14:02

حالت بهتر شده پرنیانکم؟
امیدوارم زود تر خوب بشی...
مراقب دوست من باش لطفا...
...من یک عدد دوست جونی مهربون بیشتر ندارم
آخی سوپ دوست نداری؟؟ امیدوارم زود تر خوب بشی از دستش خلاص شی :)

بله . خیلی

مرسی از تو .
خیلی دوست ندارم ولی مجبور باشم می خورم ، سوپ خامه دوست دارم ولی .
ممنونم عزیزم . امروز خیلی خوبم

تنها دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 16:17

ببینم پرنیان اگه ی روز ی دوست جونیات بهت خیانت بکنه.. چیکار میکنی؟
من الان تو این وضعم...بعضی وقتها ازش متنفر میشم
نمیدونم غصه بخورم یاگریه بکنم...

خیلی ناراحت می شم. خیلی زیاد ...
به نظر من یک رابطه ، حرمت داره و هر دو طرفین این رابطه اگر برای خود احترام قائلند برای این رابطه هم باید احترام قائل باشند. آدمها آنقدر باید شجاعت داشته باشند که به طرف مقابل بگویند ادامه ی این راه بی فایده ست (حالا به هر دلیل) و اگر بارها و بارها گفتند و طرف مقابل یک گوش را کرد در و یک گوش را دروازه ، دیگه مقصر اصلی همان صاحب دو گوش در و دروازه ست . به زور که نمی شه یک رابطه ی خراب را ادامه داد وقتی هیچ احساسی در آن وجود ندارد ولی اینکه تظاهر به دوست داشتن و بعد هم یک رابطه تازه را شروع کردن این زشت ترین دروغه .

حق داری ناراحت باشی . نمی تونم بی خودی و الکی بهت بگم غصه نخور یا آروم باش در حالیکه می دونم غمگینی.

پرنیان دل آرام سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 00:38

آبی بی تابی

http://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Marjan-Vahdat-Blue-Longing


پیشکش به قلب مهربانتان

ممنونم پرنیان عزیزم . لذت بردم
خیلی خیلی محبت کردی .

باران سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 10:50

سلام قربان
هنوز خوب نشدین شما؟
دو تا دیگ سوپ کفایت نکرد؟!!
خوب شین دیگه!!

سلام
امروز دیگه سرحال سرحالم. مرسی از احوالپرسی تون.
ولی ویرووسی بودا!

پژمان سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 12:03 http://www.silentcompanion.blogfa.com

سلام
دوست داشتم بقدر کافی زمان میداشتم و سخنان شما را تحلیل می کردم و برایتان از اون کامنتهای طولانی میگذاشتم...اما نمی شود
به دو دلیل
دوم اینکه روند ارتباط ویلاگی از ابتدا تا اینجا به من میگوید کمی درنگ کن. شاید تو اشتباه رفته ای. شاید کمی زیاده روی کرده ای...شاید لایق نیستم و هزار اما و اگر دیگر
و دلیل اول اینکه زمان کافی برای اینکه با فراغ بال بنشینم و پی گیری کنم و تحلیل و درج، آنگونه که در ذهنم جرقه میزند و میگذرد ندارم.
لذا این دو ظاهرا برای من شده بهانه و دست مایه انجام ندادن خیلی کارها از جمله این کار.
از قدیم گفته اند که بخشش از بزرگان است. شما ببخشید مرا.
معنای زندگی از دیدگاه شما بخشش است. این جمله شما مرا یاد یکی از آرزوهای همیشگی ام می اندازد....همیشه دوست داشته ام که آنقدر بزرگ و قدرتمند باشم که 2کار را به راحتی بتوانم انجام دهم. سفر کردن به هر جا و بخشیدن و کمک کردن به هر کسی که به کمک نیاز دارد.
شاید این آرزوی من کمی خنده دار باشد...اما هست. و واقعیست.
شاید من معنای زندگی را در ارتباط داشتن با سایر مردم دنیا، دیدن جاهای مختلف و آشنا شدن با فرهنگ ها و زیباییهای زندگی آنها و آموختن و آموختن از آنها و کمک کردن به همه انسانهایی که سر راه من قرار می گیرند می بینم. شاید بخشی از زندگی همین باشد...
اما هرچه باشد، دوست داشتن بخشی جدا نشدنی از آن است.
قلب و روح آدم باید آنقدر بزرگ باشد که هر کسی جای خودش را درآن داشته باشد
خوشحالم که قلب و روح بزرگی دارید.
با تقدیم احترام و عرض ادب.

سلام پژمان عزیزم
متاسفم که سعادت ندارم نوشته های شما را بیشتر بخوانم.
به هر حال آنچه که مشخصه اینه که آدمهای مهربان و خوش قلب همیشه به دنبال این هستند که دیگران را خوشحال کنند و یا همیشه در فکر کمک کردن به آنها باشند.
آرزویت اصلا" هم خنده دار نبود و بسیار هم با ارزش و انسانی بود.

ممنونم برای نوشته های خوبت .

تنها سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 13:48

گاهی دلم ازهرچه آدم است میگیرد...
گاهی دلم دوکلمه حرف مهربانانه میخواهد...
نه به شکل " دوستت دارم" و یا نه به شکل " بی تو میمیرم " ...
ساده شاید ، مثل :
دلتنگ نباش، امیدت به خدا ... فردا روز دیگری ست ! "
------------------------------------------------------------
امروز کلاغ آخر قصه ها فریاد میزند:
آهای آدم ها !
دیروز در کنار آبگیری، قوی سپیدی در تنهایی و غربت مرد
واو همان جوجه اردک زشتی بود که به وقت تنهایی اینگونه
امیدوارش میکردند:
روزی قوی سپید و زیبایی خواهی شد
و وقتی آن روز رسید، دیگر تنها نخواهی ماند

سلام
امید همیشه چیز خوبیه. سعی کن یادت بمونه

و اما در مورد کامنت خصوصی ات : زیاد حساس نباش. بعدها که زمان بگذره دلت می سوزه برای اینکه برای این چیزهای بی ارزش خودت را اینقدر اذیت کردی.

تو چرا اینقدر دوستهات از خودت خیلی خیلی بزرگترند. یک دوست داری از من هم بزرگتره ؟ اون هم شش سال؟؟؟

تنها سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 15:21

ی دوست داشتم..
آخه باهم سن هام زیادجور نیستم..
راستش با اولیشون ک دوست شدم اسمش فرزانه بودو تقریبن هم سن شمابود.....
ولی نمیدونم چراباهم سن هام نمیتونم حرفمو بزنم
اون 6 سالیه ک رفت...درحال حاضر هیچی ندارم
آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آدم دلش ازتنهاییاش میگیره گله..
توچی.. دوست جونای دنیای واقعیت همسنت هستن؟

ببینم تو توی یازده سالگی با یک خانم بالای چهل سال دوست بودی؟؟؟؟
!!!!

یعنی اون دوست صمیمیت بود؟
اون جای مادرت بوده

تنها سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 15:25

ببینم دوستم میخوای برات بخندم دلت نگیره؟
.
.
.
.

اخه یکی از دوستهام اینقدرازگرفتاریای زندگیش برام گفت ک خیلی ناراحت بشم...
...نکنه حرفهای من روت اثر بذاره گلکم

بخند تنها جان تا اول از همه دل خودت نگیره .

تنها سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 20:11

مگه چیه؟
نه یازده سالگیم ی دوست داشتم 40 سالش بود
الان نزدیک 2 ساله ک بااون دوستم ک بالای 40 بود دوستم..
البته دوست بودم..امروزهمه چی تموم شد
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
عجب دنیاییه

شاید برای همینه که احساس تنهائی می کنی. بهتره بیشتر با هم سن و سالهای خودت دوستی کنی توی این سن.

کمی شیطنت و پربالا و شلوغ کاری ...

تنها چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 11:54

حواست هست؟
شهریور است ...
کم کم فکر باد و باران باش ...
شاید کسی تمام گریه هایش را
برای پاییز گذاشته باشد ...

عاشق پائیزم و عاشق مهر

تنها چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 11:54

آدم باید یکی رو داشته باشه ساعت دو نصفه شب بهش اس بزنه بگه دلم گرفته ...
اونم بگه قربون دلت برم ...
وگرنه بقیه زندگی به کوفتم نمی ارزه

ای بابا ! ساعت دو نصف شب بگیر بخواب

تنها چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 11:55

پیدا کــــــــردن کسی که بهت بگه دوسـت دارم سخت نیست

پیدا کــــــــردن کسی که

واقعا بهت ثابت کنه دوست داره سختــه...!!!

آره خوب

تنها چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 11:55

بـــــــدترین کـــــــاری که یه نفــــــر می تــــــونه با دلــــــت بکنــــــه
اینــــــــه کــــــــه باعــــــــث بشــــــه . . . دیگـــــــــه ذوق نکنــــــی

تنها چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 11:56

مرا ببخش .. اگر به تو پیله کرده بودم
تا حالا کسی رو دوســـت داشتی؟
خاطرات خیلی عجیبند.... گاهی گریه میکنیم ب روزهایی ک میخندیدیم

شیما چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 14:49

من قلبهایی را دیده ام
که به اندازه دنیایی از محبت عمیقند
دلهای بزرگی که هیچوقت
در مشتهای بسته جای نمی گیرند
مثل غنچه ای با هر طپش شکفته می شوند
دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند
و تشنه اند تا اینکه ابر محبت ببارد
تو هر وقت خواستی بدانی قلبت
چقدر بزرگ است به دستت نگاه کن،
وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف می کنی


سلام پرنیان عزیزم.امیدوارم که خوبِ خوبِ خوب باشی. درسته خیلی خاص و خواستنی هستی ولی ویروسها که حق ندارن تو وجود مهربونت جا خوش کنن!
دوستت دارم پرنیانم.از این جهت مزاحم شدم که هم حالتونو بپرسم هم دوباره بخونمت و لذت ببرم از اینکه عزیزی فرزانه چون تو دارم.
مراقب خودت و قلب مهربونت باش.

سلام شیمای عزیزم

همیشه پر از مهر ، همیشه پر از لطف و همیشه از آمدن هات شادم میکنی.
از بس که خودت خوبی .

خیلی ممنونم شیما جان . خدا رو شکر بهترم. امیدوارم هیچ وقت دچار هیچ بیماری نشی و سلامت و شادی باشی

تنها چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 23:39

کجایی گله...خوبی؟
بیماریت بهترشده؟
چرا نیستی؟

می بخشی شلوغ بودم یه کمی . بله بهترم خدا رو شکر . ممنونم

تنها پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 00:52

هر جای دنیایی دلم اونجاست

سلام تنها جان

باران پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 12:11

بازم سلام!
خوشحالیم که از بند ویروس گریختید به سلامتی!
پست جدید،لطفننننن!!!

سلام
ممنونم .
چشم استاد

گنجشکماهی پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 18:47

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان، پرنیان
---

با بال های روحم در آسمان ِ اینجا، غوطه ورم
مهربانان را نمی شود دوست نداشت
یقه ی احساس ِ ما را گرفته اند
کاش ول نکنند
و نمی کنند
:)

سلام گنجشکماهی عزیز

روحتان همیشه در اوج و در جاهائی خیلی بهتر از این جا در پرواز.

دلم کمی خسته است. آمدم بنویسم گرفته است دیدم بنویسم خسته بهتر است. آخر دل هم می شود که خسته شود. می شود . نمی شود؟
خوشحالم کردید آمدید . الان ، همین لحظه دل خسته ام یک همدل می خواست که خدا از آسمان بال در بال فرستادش .

خلیل پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 23:38 http://tarikhroze3.blogsky.com

سلام،

سوپ نوش جان. حتمن تا حالا خوب شده اید. هذیان هایی از این دست زندگی زایند.

سلام
و ممنون . بله هر چیزی یک دوره ای داره که تموم می شه حتی بدترین ویروس های سرماخوردگی .
این خودش جای امیدواریه !

گنجشکماهی جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 10:27

"اگر آدم هامی دانستند چقدر فرصت ِ با هم بودنشان محدود است، محبتشان نسبت به هم نامحدود می شد." پس جایی دانسته های آدمی لنگ می زند. یا باورش. یا دلش. یا جانش...
---------------------------------------

سلام بر باغبان ِ گل و ریحان، پرنیان.


بگذارید پیش از هر کلامی یک مطلبی را بیان کنم، یک تلنگر، یک تلنگر به گنجشکماهی. این لازم است.
یک ذکر است که همیشه زیر ِ لب زمزمه می کنم. به خدای خودم می گویم: خدایا نگذار، میان ِ آنانکه مرا می شنوند و حقیقتی که دست ِ بر قضا از زبان ِ من خارج می شود (و آن هم نه از آن ِ من است که بخواهم بدان مغرور شوم)، حجابی شوم. اینگونه نپسند و مرا از میان ِ حقیقت و چشمان ِ حقیقت بین بردار. تا دلم می آید لنگ بزند، به دلم می گویم چقدر باید به تجربه تکرار کنی که جز او نمی گدازد و نمی نوازد . رو می کنم به آستانش و می گویم، خدایا می دانم لایق ِ بسیاری از الطاف ِ تو نیستم، اما اگر تو بنده ننوازی، که بنوازد. لایقم کن و شایسته ی پذیرش ِ محبتت و رضات، بعد ملطوفم گردان به رحمتت. دلم آرام می شود. بعد خودم را نمی بینم. خوبی را طلب کردن خودش استجابت ِ دعایی ست که در آن، خوبی و مهربانی را طلب می کنیم. بعد به هر اندازه که خوب و مهربان می شوم، شاکر بوده ام.
می ترسم مثالی شوم که خوب نیست. که بد است. می ترسم *(...بالاخسرین اعمالا)* شوم. زیان کارترین ِ زیان کارها. چقدر بد است، آدم به زبان بگوید فهمیدم و دانستم و به عمل دیگرگونه باشد. به زبان محبت را هجی کند ولی قلبش بی سواد باشد. "ضلّ سعیهم فی الحیاه الدنیا" باشد. و چقدر بدتر اینکه در خیال ِ واهی ِ *(... یحسبون انّهم یحسنون صنعا)* پیر شود. بعد می گویم خدایا، عمری و قدمی و کلامی که نه در راه ِ تو و نه برای توست، برای که و در راه ِ کیست؟ چنان که پنداشتم اینها برای خودم بوده، آگاه شدم که من به خود واگذار شده ام و این وحشت، عظیم ترین ِ وحشت های من است.
پس من نیستم، نه نامی هستم و نه نشانی که بخواهم به چند سطری کسب شوم. و می ترسم از اینکه چون می گویم و چون می نویسم، خرسندی و نشئگی از نوشتن و بیان کردن، احساس ِ "چقدر خوبم که دارم حرف های خوب می زنم"، احساس ِ اینکه "چقدر خوب که دیگران فکر کنند خوبم" نصیب و حاصل و نتیجه ام باشد.این ها را نمی خواهم. رو می کنم به او و دوباره می گویم: خدایا مرا از میان ِ حقیقت و چشمان ِ حقیقت بین بردار. من نباشم لطفن. تو باش و تو باش و تو، آنان و آنان و آنان.
می لرزم ازینکه غفلت بورزم و گمان ِ باطل کنم که خدا مرا آنگونه که هستم نمی شناسد. ذکرم می شود، *(الله علیم بذات الصّدور)*. خستگی ِ دلم فرو کش می کند. باز به خودم تلنگر می زنم و از او می خواهم که آگاهم گرداند به کــُنه ِ این کلام، آنگونه که در نیمه شبان ِ تاریک ِ دنیا رهنمونم باشد، نورم باشد، سُرورم باشد، راهبرم باشد به معنا، سدی باشد میان ِ من و ریا، قوّتی باشد برای دل و جان ِ خسته ام و لااقل رحم کند بر من به خاطر ِ آن گونگی هایی که بودم و حتا نمی پنداشتم و نفهمیدم که ریا، دوگانگی و چه بسا خیال ِ واهی بوده است. که نمی دانستم، خودخواهی بوده و نه محبت. و ...
------------

من شما را بزرگ نکردم، و نخواهم کرد. یک مطلبی هست، که همه باید بدانند، این مربوط می شود به همه ی خوبان، مشترک است بین شان. انسان به میزان ِ دست آویزی اش به حق و استفاده ی پنداری و گفتاری و رفتاری اش از آن، بزرگ می شود. مرتبت ِ انسان را این معیّن می کند. نه من و نه ما. معیار سنجش ِ بزرگی ِ خوبان ما نیستیم، حرف های ما نیست. همان خوبی و حقیقت ِ نهان و آشکار ِ ممزوج در گفتار و رفتار ِ آن هاست. مگر می شود شما به رفتار ِ ناخوشایندی و ضعفی (گونه ای که ناخوشایندی و ضعفش به قدرت ِ اندیشه و درک و استدلال ِ کسی که خود را قضاوت کننده میداند، تعیین نمی گردد) اشاره کنید و باز مورد ِ تایید باشد. کدام عقل ِ سلیم می پسندد (و نه اینکه انسان خوشایند رفتار می کند تا مورد ِ تایید باشد، که من این را آشکارا در مسطورات شما ندیده ام). آری که انسان ها مختلفند، کم و کسر دارند، خسته می شوند، اما زیبایی به راه ِ مستقیم رفتن و در این بودن راه است. راه ِ مستقیم کدام است؟! از "او" بپرسید. گفته است. همان علاقه ی شما. رفتن و رفتن و رفتن. راه ِ مستقیم کدام است؟! از "او" بپرسید. گفته است *(...هذا صراط مستقیم)*.
این، خواسته/ناخواسته آدم را بزرگ می کند، همان انسان ِ کوچک را. همان انسان ِ ضعیف را. همان انسان ِ خسته را. و کدام انسان هست که ضعیف نباشد، خسته نشود، درمانده نگردد. و نه مگر، *(یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله ...)* و نه مگر "اگرت سلطنت ِ فقر ببخشند ای دل...کمترین ملک ِ تو از ماه بود تا ماهی" و این جز اعترافی ست؟! و جز خواستن از خدایی ست که *(...غنی الحمید)* است؟! تمام ِ دل لرزه های ما آدم ها برای این است که چون به آن حقیقت ِ ناب (در حد آن مرتبه ای که تا همان لحظه کسب کرده ایم)، می رسیم، خیلی مسائل دست به دست هم می دهند، تا با ما مقابله کنند و زهر ِ *(یُوسوسُ)* در کام ِ دل و جانمان بریزند. از درون ِ خودمان شروع می شود، با آدم های اطراف و مسائل ِ دیگری هم ربط دارد. در این مبارزه نباید پا پس کشید. و مبارزه خستگی دارد. و خستگی قوت می خواهد تا رفع شود. دلیل می خواهد برای طی ِ این طریق. اما، دلگیری ندارد. دلگیری را گذاشته اند برای کسانی که هنوز به ایمان به آن حقیقت ِ ناب (لااقل به ظرفیت ِ رتبت ِ حالشان) نرسیده اند. او که آموخت و عمل کرد و به جان و دل دریافت، از جام ِ *(آمنوا)* ی عشق نوشید و در مسیر ِ *(و عملوا الصالحات)* ِ معرفت کوشید دیگر جایی برای دلگیری اش نیست. وقتی به ایمان دریافتم که باید مهربان بود، چون وظیفه مهربانیست، صبوریست، خیرخواهی ست، دیگر نگفتم آی آدم های زندگی ِ من، ببینید من برای شما و به خاطر ِ شما مهربانم، به خاطر ِ شما صبورم، به خاطر ِ شما اینگونه ام، آنگونه ام. روزی که آن آدم ها می روند، آن _برای شما، به خاطر ِ شما- ها را با خود می برند. دنیا نشسته گانیم. فرقی نمی کند. آنجا یا اینجا. استوا یا قطب. اگر خدای استوا جز خدای قطب می بود، انسانیت ِ مردمان قطب با استوا باید فرق می داشت (اصلش را می گویم). یکجا دیگر دلشکستن، بد نبود، یکجا دیگر خیانت نازیبا نبود، منـّت دیگر زشت نبود، بی تفاوت از کنار ِ درد ِ آدم ها گذشتن، رنج آفرین نبود. دیگر شریک برای حضرتش قائل بودن، گمراهی نبود. "خدا زان خرقه بیزار است صدبار...که صد بت باشدش در آستینی". می ترسم که صد بت در آستین ِ عبادتم، در آستین ِ حرف هام، در آستین ِ قدم ها و دست هام باشد. و به خیال ِ باطل اما خوشی، روزها بگذرانم. همیشه حفاظتش را می خواهم، حمایتش را می خواهم.
پرنیان ِ عزیز، می دانید،
"هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود"،
توحید بر ما عرضه شد! کی بشکنیم اصنام را؟!
---
همیشه یکی باید باشد، که نیاید. همیشه یکی هست که نمی آید. اگر همه ی دنیا نباشد، باز "یکی" هست. کسی که نه تنها پشت ِ تمام ِ درهای بسته که به هر جا رو می کنیم هست. در مغرب هست و در مشرق. در مغرب ها و مشرق ها. دوباره به خودم می گویم: اگر دلگیری باشد، مربوط می شود به مسائلی که زود ِ زود زود ِ رفع می شوند. چون این دسته از دلگیری ها، علتی ندارند که ماندنی باشد. پس معلولشان هم ماندنی نخواهد بود. این مرگ ِ غریب، خیلی قریب است. می دانید چرا می گویم زود ِ زود، چون به چشم بر هم زدنی، آدم هر که باشد، تمام می شود، خیلی زود. اما خستگی دارد. چون باید با ناانسانگونگی ها درافتاد. زخم ِ زبان هم دارد پس *(فاصبــِر علی ما یقولون و سبّح بحمد ربّک...)* می گویم برای خودم. مرهم می خواهد که هست. قوت می خواهد که هست. اصلن دلگیری هر دلیلی که داشته باشد، با خودم زمزمه می کنم *(واصبر و ما صبرک الــّا بالله...)* برای او، به خاطر ِ او و با توفیق ِ او که توفیق ِ او که توفیق ِ او، که "جز حمایت ِ زلفش" مرا پناهی نیست، *(و لا تحزن علیهم...)* و اگر آنطور که خواستی نشد و نیست/نشدند و نیستند، دلگیر نباش چون برای کسی نبوده که زودگذر و فانی باشد، باقی ست وتا با اوستی با دوستی دلسرد مشو *(و لا تکُ فی ضَیق ممّا یَمکُرون)* و اندوه به دل راه مده که به خداوندی اش اگر غم لشکر انگیزد که خون ِ عاشقان ریزد، ساقی بنیادش بر اندازد. بی من و ما!
چرا این شعر را ننویسم، این فال ِ شما. نه، این حال ِ شما:
"هزار دشمنـم ار می‌کنند قصد ِ هـلاک
گرم تو دوستی از دشمـنان ندارم باک
مرا امید ِ وصال تو زنده می‌دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
نفـس نفـس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
رود به خواب دو چشم از خیال ِ تو هیهات
بود صـبور دل اندر فراق ِ تو حاشاک
اگر تو زخم زنی به کـه دیگری مرهـم
و گر تو زهر دهی به کـه دیگری تریاک
بـضرب سیفـک قتـلی حیاتـنا ابدا
لان روحی قد طاب ان یکون فداک
عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم
سـپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر نـظر کـجا بیند
به قدر ِ دانش خود هر کسی کند ادراک
بـه چشم خلق، عزیز ِ جهان شود حافظ
کـه بر در ِ تو نهد روی مسکنت بر خاک"
----------------------------------------
این روایات که از سال 88 که به رشته ی تحریر در آمدند، فقط گوشه ای از وجود ِ شما هستند. شما مثالید. برای ما خواندن ِ هر پستی نهایتن 5 دقیقه، 10 دقیقه طول بکشد، اما شما (شما که مثالید) 100 ها 10 دقیقه را زندگی کرده اید تا شده است، یک پست. بارها دیده ام، در میان همین نظرها، خیلی ها دوست داشته اند و ابراز کرده اند، که مثلن کاش بشود یا چطور می شود که فلان عکس العمل ِ شما را داشت در فلان موقعیت. بی شک آن عکس العمل های ناب را می گویند (و جز آن ها نمی تواند باشد) هر چند خود ِ شما معترف به کم و کسرهایی بوده اید. شما مثالید. مثالی مومن به حدی از حقیقت. یادتان می آید؟ من که یادم می آید، آن لحظه هایی که در حق ِ کسانی که در حقتان کم و کاستی گذاشتند، و ناصواب عمل کردند، می گذشتید و برایشان دعا می کردید و اینجا می نوشتید. اگر یادتان هست، در آن مواقع *( ... و ما یُلقـّاها الــّا الذین صبروا و ما یُلقـّاها الـّا ذو حظـّ عظیم)* را با سه نقطه هاش معنا کرده اید، زندگی کرده اید. و این از دل و جان ِ آدمیان بر نمی آید جز آنان که تمرین کرده اند، پوست انداخته اند، صبر کرده اند و به قول ِ شما دارند روی خودشان کار می کنند و خود می سازند و در هر لحظه این چنین اند. این تفسیر ِ دیگری از صبر است که می گفتم. (می گویم دیگر، چون) معنایی ست که آدم های دنیای این روزها از یاد برده اند یا بلد نشده اند. و شما مثالید. دلشادمان کردید. خدا دلشادتان کند.
این مثال، یعنی ما باید سطرهای زیبا را زندگی کنیم، تا خودمان کتابی خواندنی و زیبا شویم. تا از خواندنمان احساس خوبی پیدا کنند. این همان بزرگی درعین ِ کوچکی ست. زیبایی ست. پرنیان ِ قصه ی ما، یکی از آدم هایی ست که با او هم سقفیم در این دنیا. یک آسمان، بالای سر ماست. یک خدا داریم. در میان ِ آدم های رنگ ِ رنگ و گاهی بی رنگ زندگی می کنیم. درباره اش از پنبه گفته بودند؟! شاید او امروز آدمی را دیده باشد به رنگ ِ سبز ِ ملایم و ماآدمی را دیده باشم به رنگ ِ خاکستری. فردا او آدمی را خواهد دید به رنگ ِ خاکستری و ما آدمی را به رنگ ِ سبز ِ ملایم. این قانون بقای بلاست. امروز رفتنی داریم به رنگ ِ کبود و فردا رجعتی به رنگ ِ آسمان. همه در معرضیم. اصلن نهایتش این است دیگر. در پنبه باشی و نیک باشی بهتر است از در پنبه بودن و نیک نبودن.
---
وقتی یک گنجشکماهی ِ سمج می آید یک چیزی را هی مکرّر می گوید، حتمن دوست دارد موضوعی مورد اهمیت را نشان دهد. تکرار ِ او به موضوع اهمیت نمی دهد بلکه اهمیت ِ موضوع باعث ِ تکرار شده. موضوعی که رفته و رفته یک جایی لابلای دانسته های ما آدم ها خاک می خورد. مثلن، یک نفر می خواهد خطاطی یاد بگیرد. پیش ِ خودش می گوید چیزی نیست که، یک کلاسی می روم و بعد از مدتی یاد می گیرم. یا نشد، یک کتاب یا آموزشی می گیرم خودم کار می کنم (و خواهد فهمید که آنگونه که باید جواب نمی دهد). نزد ِ استادی ثبت نام می کند، شروع می کند به آموختن. یواش یواش می فهمد که نه، آنطور هم که فکر می کرد ساده نیست. زحمت دارد، رنج دارد. یا قیدش را می زند و اگر علاقه ای مانده باشد خلاصه می شود به دیدن ِ مخلوقات ِ حاصل از دسترنج و جانرنج ِ غیر. یا با _ممارست عجین شده با علاقه شدید به مطلوب_، سختی راه را بر خود هموار می کند و به صبر و تحت ِ آموزش ِ استاد راه می پیماید. در این راه رفته رفته درک می کند که استادش چه خون ِ دل ها خورده است و در این او برایش محترم و هر چه پیش تر می رود محترم تر می شود. با خود به این نکنه می اندیشد یا اینکه استادش، از استاد ِ خود می گوید. بعد متوجه می شود استاد ِ استاد ِ کیست و چگونه باید باشد. استاد ِ استاد را طالب می شود و ... این ادامه دارد. این یک هنر است. در علوم هم همین طور است. در انسانیت هم که جای خود را دارد. بالاخره هر کسی به چیزی مشغول است، پس به تناسب ِ زمینه ی مشغولیتش می تواند ازین مثال منظور گیرد. تمام ِ این ها تکرار ِ همان حرف ِ همیشه است. مگر می شود نیکوان را یاد کرد و نیکوتران را فراموش. باید خود را به جاری ِ احساس و اندیشه ی نیکوان سپرد و همگام شد با ایشان تا از وادی ِ کوچکی ِ بزرگی نما، برسیم به وادی ِ بزرگی ِ (شاید کوچک نما). رنج و زیبایی توامان همین است. طی ِ این راه هم خودش عالمی ست. نمی خواهی بزرگی کنی، اما بزرگ می شوی. می دانم سرتان را درد آوردم.

_خنده ام می گیرد از خودم_ که دارم این حرف ها را برای شما می زنم. شاگردی برای استادش دُم در آورده. این را به رهای عزیز هم می گفتم. نمی دانم چه فکری پیش ِ خودم کرده ام.

پس اجازه بدید کمی بخندم.
کم بود.
باید بیشتر بخندم.
---
دعا می کنم برای دل ِ شما، دل خوبان و خوبی خواهان، (و آنانشان که متولدین شهریورند) و برای، برای آدم ها.
دستم درد نکنه، که دعا می کنم.
خیلی زحمت می کشم، نه؟
---

خودتان می گفتید: "آرامش یعنی تکرار ِ نام ِ تو"
حتا اگر خسته بودید
این را به همه بگویید
دلباز باشید همیشه ی ایام/ یا سریع دلباز شوید

سلام گنجشکماهی عزیز
آدمها می دونند ولی باورهاشون همیشه لنگ می زنه .

قشنگ ترین حال، حالیه که داریم با خدا حرف می زنیم، نه گلایه، وقتی که خودمان رو کامل می سپاریم به دستش . این حداقل برای من یکی که دنیائی آرامشه. احساس می کنم نشسته کنارم و با لبخند نگاهم می کنه .

گنجشکماهی عزیز خیلی ممنونم که من را خوب می بینید . شما که همیشه به من محبت داشته اید .
ولی خوب را هر کسی یک جوری تعبیر و تفسیر می کنه . شاید خیلی از خوبهای من ، بدهای دیگری باشد، همیشه خوب و بد نسبی ست. خوب و بد بستگی به آدمها و شرایطشان دارد. شاید چیزی را که من خوب می دانم کسی بدترین بدها بداند و یا چیزی را که من بد می دانم ، دیگری خوب مطلق بداند. خوب بودن اگر چه نسبی ست ولی به نظر من یعنی انسان بودن، یعنی دل کسی را نشکستن، روح و روان کسی را مچاله نکردن، یعنی خود را دوست داشتن، برای روح و جسم خود ارزش قائل بودن، خوب بودن یعنی دوست داشتن مخلوقات، یعنی عاشق بودن، یعنی در راه عش ایستادگی کردن، یعنی بخشیدن کسانی که دانسته و ندانسته آزارمان می دهند، یعنی مهربان بودن، یعنی یک هم صحبت خوب بودن، یک شنونده ی خوب بودن بدون قاضی شدن و قضاوت کردن. من برای آدمهای عاشق خیلی احترام قائلم . این آدمها ستودنی هستند. این آدمها خیلی بزرگند. حیف است کسی بشیند و قضاوتشان کند . اینها همان خوبهای عالم هستند.

نوشتید همیشه یکی باید باشد که نیاید. نمی دانم کارتن مری و مکس رو دیدین یا نه. ولی پیشنهاد می کنم ببینیدش . قشنگه
یه جائی می گه همه ی آدمها توی زندگیشون یک نفر رو دارند، که ندارند.
این جمله ی شما من رو یاد این دیالوگ انداخت.

یک نفر هم که باشد حال آدم را خوب کند، معجزه اش این است که تمام دلگیری های عالم را بی رنگ می کند. یک نفر برای زدودن اندوه های عالم هم کافیست.
قلب من می تپد همیشه برای این یک نفرها. قدرشان را خیلی می دانم. کسی که تو را بدون دلیل، دوستت دارد ، بدون نیاز، بدون احتیاج، دوستت دارد دیگر ... حالا از خودش هم بپرسی نمی داند چرا ، همین یک نفرهاست که ادم را عاشق زندگی می کنند.
این غزل ناب شما من را یاد همین یک نفرها انداخت.

شما از من خیلی تعریف میکنید. البته نگران نباشید من جنبه اش رو دارم. و مبتلا به خود بزرگ بینی و خود شیفتگی نخواهم شد
یک معلم خط داشتم ، یک آقائی بودند که سال 87 می آمدند منزل و به من خط یاد می دادند، از دوستان خانوادگی بودند و خانوداگی هم خطاط بودند. من همیشه دوست داشتم اشعار حافظ یا مولانا را با خط نسعلیق شکسته بنویسم و قاب کنم. برای همین ایشان می آمدند که به من نستعلیق شکسته یاد بدهند ولی اعتقاد داشتند که از نستعلیق باید شروع شود. گاهی اونقدر ازمن تعریف می کردندک ه من خنده ام می گرفت ولی می دانستم که این تعریف تمجیدها برای تشویقه. مثلا" به من میگفتند: آفرین ... آفرین «د» «دال» رو عین میر عماد نوشتی!!!! و من بهشون می گفتم : تو رو خدا دست بردارید الان استخوانهای میرعماد زیر گور داره تیک تیک می لرزه . می دونستم ایشون به خاطر عشقی که به خط و خطاطی داشت می خواست یک شاگرد کوچک خودش رو تشویق کنه و یا اینکه چند روز پیش قبل از این بیماری و گرفتگی صدا یک مهمانی داشتم که ایشان هم استاد صدا هستند (خوبه که اگر خودمون بی هنریم همه ی دوستهامون هنرمندند ) به ایشون گفتم : من خیلی دوست دارم آواز بخونم ولی متاسفانه استعدادش رو ندارم . گفتتند چه ترانه ای رو الان دوست داری بخونی : گفتم مثلا" تنها با گلها گویم غم ها را هایده رو . گفتند : خوب آهنگ های هایده خیلی سخته ولی بخون یه کم ببینم . با هزار خجالت و شرمندگی و اینکه من خیلی فالش می خونما، بهم نخندینا و ... خوندم ایشون گفتند آفرین آفرین واقعا" انتظار نداشتم واقعا" صدات خوبه ولی بهتره الان از آهنگهای مرجان تمرینت رو شروع کنی !!!!

فکر کنم صدائه داغون بوده ، منتها ایشون می خواسته من تشویق بشم که این راه رو ول نکنم و ادامه بدم
حالا شما هم تعریف هائی که می کنید از من باعث می شه من تشویق بشم که خوب باشم . آدم خوبی باشم. مثل یک خطاط خوب یا یک خواننده ی خوب که دیگه فالش نخونه و ....................
به هر حال مرسی
این کامپلیمنت های شما خیلی موثرند.

ای کاش خداوند قدرت تحمل بیشتر به من بده، تحمل رنج ها، نامهربانی ها، تحمل انچه باید باشد و نیست و آنچه هست و نباید باشد، تحمل بی منطقی ها، ای کاش خداوند قدرت بیشتری بهم بده تا بتونم آدمها را فقط دوست داشته باشم بدون هیچ هیچ هیچ انتظاری، و برایم دعا کنید که هیچوقت با دوست داشتنم باعث آزار کسی نشم ، چون این برای من دردناک ترین ، حس زندگی خواهد بود... که کسی را دوست داشته باشم و همین دوست داشتنم اذیتش کند.

ممنونم گنجشکماهی بزرگ و عزیز و با کمالات و استاد

این منم که باید خیلی چیزها از شما یاد بگیرم.

ایرج میرزا جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 10:50

This is the last comment of this article . Please wait until the new post is ready . thank you

جاده مسدود است . پرنیانینا مشغول کارند . لطفا تا آپ جدید از وبلاگهای دیگر استفاده کنید .

عزیز هموطن لر باغشدیوز پلیز . بو وبلاگن ییه سی زکام الوب پیس وضعده . بیاز ایره لی دوروز سیز ده ناخوش المیاسوز .

از هم میهنان گرامی خواهشمندیم جهت اعطاء سوپ هر چه سریعتر اقدام کرده و ....

آهاااااااااااااااااای کسی اونجا نیست ؟؟؟
آآآآآآآی هواااااااااااااررررر ..... صاحب این باغ کیهههههههههه؟؟؟؟؟
بابا کف کردیم انقدر از سرماخوردگی و سوپ شنیدیم . بابا یکی بیاد در این باغو باز کنه . دلمون پکید آخه

یکی باید به قول حمیرا برامون از عشق بگه . از پاییز در راه بگه . از خنک شدن هوا بگه . حرفهای قشنگ قشنگ بزنه . تا غروب جمعه نرسیده بیا یه چیزی بنویس . جون دایی
دایی هم مثل خودته . گاه به زمین گیر میده گاه به آسمون . امروز فرداست منم دعوا کنه

اوه اوه . به زبانهای مختلف دنیا دیگه کامنت می ذاری ایرج میرزا عزیز. در مورد انگلیسی کاملا" تفهیم شدم ولی ترکی رو شرمنده ام
وای دیگه از سرماخوردگی و سوپ بیا حرف نزنیم اصلا". باورم نمی شه تموم شد.
راست میگی . حق با توئه. باید زودتر این پست رو تعطیلش کنیم . عصر جمعه هم در راه و واویلااااااااا!
یاد یه خاطره ای افتادم . چند سال پیش رفته بودیم یک عروسی ، بعد یک عده ای اومدند و یه خانومی که نشسته بود چند تا صندلی اون طرف تر از من رو به زور بلند کردن برای رقص. از اونا اصرار و از اون خانم انکار! یعنی یه وضعیا ! بکش بکشی بود. گفتیم باباجان ولش کنید خوب نمی خواد برقصه اذیتش نکنید. گفتند نه این از اون آدمهائیه که باید خیلی بهش اصرار کنی ، یه کم خجالتیه . خلاصه با یک عملیات ژانگولر طرف رو بلند کردند، آقا مگه دیگه می نشست! یعنی باید بودی و از خنده ضعف می کردی. یه آقائی هم از بستگان من هی تیکه می انداخت به میزبان که خودت می دونی من نمی دونم همونجوری که بلندش کردی الان هم باید بشونیش سرجاش.

یاد خودم افتادم الان اگه شروع کنم پشیمونتون می کنم


برای اینکه از خجالتت در بیام همینجا یک شعر زیبا از آقای کیوان شاهبوداغی هدیه می کنم . به نظرم خیلی قشنگه . امیدوارم یه کمی جبران کم کاری شده بباشه . تا بریم سراغ مطلب بعدی انشاالله ... اگر خدا بخواهد


تو آیا عاشقی کردی،
بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق، بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشک شمع گریان،
تا سحر یک شب؟

و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو فرصت کرده‌ای آیا، بخوانی آیه‌ای،
از سوره‌ی یک ساقه ی مریم؟

تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟
و سرخی شقایق دیده‌ای،
کو همنشینی می‌کند با سبزی یک برگ؟

تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مُرده‌ای در خویش؟
تو آوازی برای مریمی خواندی؟
و پرسیدی تو حال غنچه ی تب دارِ سنبل را؟
خیالت پر کشیده، پشت پر چینِ حصارِ بسته‌ی باغی؟

ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا، جمله می‌سازی؟

نپرسیدی خدا را،
در کدامین پیچ ره، گم کرده ایم ایا؟

تنها جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 14:29

آدم هایی هستند که بودنشون
حتی مجازی
به آدم آرامش می ده !

دوستی شون برات حقیقی می شه
و یهو میشن یه قسمتی از زندگیت...!

آدمایی هستن
که با تمام مجازی بودنشون ،
سهم بزرگی تو حقیقت دوستی های تو دارن
قدرشونو بدونید ...

من که خیلی قدرشون رو می دونم

ایرج میرزا جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 15:31

آخیششششششششششش ...... داره حالم بهتر میشهیه ذره بیشتر پلیز . وولوم عشقولانشو میگم

والااااا شقایقو نه اما قلشیفته رو خوب میشناسم

واسه مریم نه اما واسه خودم تو حموم زیاد خوندم . زیااااد

مسابقه جمله سازیه ؟؟؟ باشه الان جمله میسازم....
با محبت مهر هم زیبا شود.
او با محبت مهرش را به دل زیبای من نشاند .
زیبا جان لطفا محبت کرده و مهر خود را ببخش.
آقا محبت مهرش به دل زیبا خانوم افتاد .
بسه ؟؟؟؟

خوب خدا رو شکر که خوب شدی . آدم که بدون بیماری نمیشه اما دعا میکنم همیشه بیماریهات کوچولو کوچولو باشن .
در ضمن توی این باغ هرچی برقصی تماشاچی داری . تو خوشرقصی بکن جانا تماشا کردنش با منموش منو بخوره

خدا رو شکرررررررررر.
شقایق رو نمی شناسی؟ همون که تا وقتی هست زندگی باید کرد؟؟

توی حمام که هنره خوندن.

شعر بود یا معر؟ ایرج میرزا شعر سپید پست مدرن می سراید

مرسی ایرج میرزا عزیز .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد